
کتاب مردی از آنادانا
اسفندماه است و کشور نیمه تعطیل شده. شبها گیشا ظلمات است. همه به جایی فرار کردهاند. هما، پسر کوچکش همایون را بغل کرده و فرناز و فرنوش را انداخته دنبال خودش تا با پدر و مادر و مادربزرگ و خواهر و شوهر خواهرش بروند به خانه باغ دوستی قدیمی که در یافتآباد باغ انگور دارد. دوست قدیمی به ایوب نظامالدین گفته بود پاشو بیا رفیق. هم از دست صدام فرار کردهای و هم این آب و هوای روستایی برای قلبت خوب است.
ایوب قبول میکند. همگی میروند یافتآباد و زیر درختهای سیبش که از گرمای زودرس اسفندماه شکوفه کرده میایستند و عکس یادگاری میگیرند و به سوال مادربزرگ حواسپرت میخندند: تو کی هستی؟
آقای مشکات سالهاست با رفیق ایوب دوست است. نابیناست و طرفدار حزب توده. همیشه سمپات بوده و منتقد. همیشه اخبار حزب را دنبال میکرده و از رویهای که حزب در جریانهای سیاسی در پیش میگرفته خون خونش را میخورده. یکیاش همین کودتای نوژه که رفیق با کفایت و مبارز حزب، با اسم مستعار رفته پیش محافظ آقای خمینی و نقشهی کودتا را گذاشته کف دست نظام.
صفحه 264

